سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دریا به نوازش شنهای ریز ساحل چه مشتاق است

ارسال شده توسط hori در 101/4/1:: 5:13 عصر

زمین میچرخد...بسان باد صبا در گرد خویش..همه چیز جاریست و در تحرک..بی وقفه است گردش منظومه..گاه در خلوت خود اندیشیده ای که چگونه در این سمفونی زیبای رقص و گردش ، تو در سکون خاک چه آرامشی داری...چه لحظه های گذرایی از تو میگذرد و تو تنها همچنان جا مانده ای در خاطری دور..زمین میچرخد ..نمیدانم در چرخش دیگرش ..چشمان خاکی من برکت این زمین وسیع را نظاره خواهد بود یا نه...لحظه ها چون پیچش باد در عبور است و من در تمنای لحظه ای دور که نمیدانم..میرسم تا آن یا گم میشوم در رقص....اکنون...در دستان توست...با تمام آنچه آگاهیت به ارمغان آورده در دیدگاه تو به لحظه ها..آنچه هستی..انچه داری..حاصل لحظه های تلاش توست..تنها برکت ذرات هوایی که پیرامونت به رقصند کافیست برای درک حوشبختی...شادی را...نشاط را..آرامش را..عشق را...بهانه نمیخواهد برای حضور...تنها بدان که این لحظه از آن توست....با رنگی که دوستش داری بزن آنرا به رنگ خویش....زمین میچرخد ..باد برگهای سوخته چناری را در دوردست میریزد به خاک...چشم فرو بسته در اندیشه هیچ ...چه آسان برد ه ایم از یاد ..زمین ..خانه ما نیست..به مهمانی آمد ه ایم ..عشقی بدهیم..قلبی پاک سازیم از غبار...گیسوی  پریشانی را به مهر ..نوازش باشیم...بذر بیافشانیم به خاک سوخته قلبی که برده از یاد طراوت بهار را...دل من میسوزد برای چشمی که قاب نگاهش را حبس نموده در آنچه میبیند ..چه زیباییهایی را میدهد از دست..دل من میسوزد برای گوشهایی که لبریز گشته از رویش و مرگ حبابهایی بر آب..چه آسان میدهد از دست نوای ..دل سپردنهای باران را با خاک...دل من میسوزد از لبانی که نمیراند جز نفرت و پستی بر لبان خویش..نمیداندچه آسان زیبایی لب میفروشد در جام کلامهای لبریز از سیاهی...دل من میسوزد از قلبی که در سلول خود خواهی برده از یاد طعم پرواز ..لذت آزادی......دریا به نوازش شنهای ریز ساحل چه مشتاق است..آهای آنکه آرامش و عشق را در دل برد ه ای از یاد..آهای آنکه در خانه ات آفتاب میروید ...درخیال کرم شب تابی برده ای از یاد آفتاب را...چه آسان میبرم از یاد خدا در پوشش من جاریست..لباسی بر تنش او کرد که عشق و مهر او ، ساریست...

 


مرگ پایان نیست

ارسال شده توسط hori در 101/3/21:: 11:17 عصر

از روی شاخه های برهنه درخت

صدای مرگ میاید

گویی خش خش برگها

رقص لرزان شمعی ست

که میسراید فنا را در

سفره خاک

میرسد مرگ دیر یا زود

با پیامی زیبا از گسستن

رها بودن ،رها گشتن

لحظه ای میرسد

که عمری را به پس آن لحظه

دوخته بودیم

اکنون...به آن لحظه بیندیش

که تمام دلواپسیت را میبرد

با خود به گور

و تو میمانی و عمری که باختی

در پی لحظه ای نامعلوم

اکنون لحظه ، لحظه توست

در لحظه بمان برترین با عشق

برترین با مهری بی پایان

برترین با رقص در باد و طوفان

مرگ پایان نیست

گر چه پایانی ست بر

دغدغه ها ی بی حاصل

مرگ میخواند حزین

زندگی را باش انسان

زندگی را باش

https://canvas.instructure.com/eportfolios/1228199/Home/flighs_tehran_to_najaf

 


هم خانه شیدا شوم

ارسال شده توسط hori در 101/3/18:: 2:45 عصر

باز دلم هوایی شد

،رقص زد و سمائی شد

مست شد از جام شراب

در پی عشق خدایی شد

گفت به الهام که منم

فارق ز فرق و بدنم

گر چه جهان  نشنودم

جهان همه چون سخنم

صوفی شوی صافی شوم

در ره عشق جامی شوم

بلکه بنوشی  قطره ای

تا من تو را حامی شوم

گفتم به راه عشق خطر

سخت است به آن کنم گذر

جفت پای من در خاک دل

چون من کنم از این حذر

گفتا که عشق چون شاخه ایست

ریشه به خاک چون خانه ایست

لیکن سویش همه بر آسمان

تا مر بیند ز من نشان

در عشق چو من پیدا شوم

هم خانه شیدا شوم

وانگه به دل شرر زنم

بهر صدف گهر زنم

گفتم بریز جام شراب

خستم ز این خاک و تراب

وقت است رضا فنا شود

از خاک و گل جدا شود

تا مر بگیرد دست تو

بر راه تو گدا شود

 


چشمان من حاشا نکرد

ارسال شده توسط hori در 101/2/28:: 12:16 صبح

آفتاب عشق تو

دیگر طلوعی را به ماهدا نکرد

ساز و آهنگت

جرا

ما را به می  رسوا نکرد

زیرکان با هم نشستند

از ما کسی یادی نکرد

سوز و آهم

ناله و شیدا

چرا دل وا نکرد

در صف رندان نشستم

تا که شاید در رکابت

می خورم

می  نخوردی با من و

چشمان من حاشا نکرد

با دلم گفتم که

پیش جام لبریزان

دگر مارا نبر

گفت نهی ام میگنی ؟

از گوهری ناب

 و

کمی پروا نکرد

زین همه ساز غمین

وآفتابی در غروب

قلب من مآوا گرفت

این دل مجنون صفت را

از حال لیلی

هیچکس آگاه نکرد

 


نوشتنش سخته، خطرناک و ترسناکه...

ارسال شده توسط hori در 101/2/27:: 1:40 صبح

خسته ام! از چی؟ از همون چیزی که احتمالا تو رو هم خسته کرده:)

نوشتنش سخته، خطرناک و ترسناکه...

ولی خب در این حد که خسته ام رو می تونم هر روز بگم:)

این مدت بین همه چیز معلق بودم و فقط خودم رو با طناب هدفم بالا کشیدم، از هفته بعد امتحانای نهایی شروع میشن، راستش اماده نیستم به نظرم مسخره میان! البته کل مدت تحصیلم مسخره بوده و هست و حالا به جایی رسیدم که دیگه خودم رو گول نمیزنم

با این که این نمره ها مهم ترین نمره های این دوازده سال ان، هیچ اطمینانی ندارم که بهترین نمره هام باشن

از نظر درسی هیچ شباهتی به ادمای قبلی ای که بودم، ندارم!

هیچ راه حلی هم به نظرم نمیرسه چون خسته ام چون خسته ام کردن...

خودم رو سرگرم میکنم با تفریحای قدیمی و موردعلاقم، فیلمای تکراری میبینم ادمای تکراری رو میبینم و بازم ادامه میدم

رفتن سخته، موندن سخت تر!

اگه میفهمی چی میگم برات آرزو میکنم قوی باشی:)

+چون میدونم تو هستی و میبینی و هوامو داری هزار بار شکرت!

 


   1   2      >



بازدید امروز: 4 ، بازدید دیروز: 1 ، کل بازدیدها: 34232
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ